نگو چرااا؟
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ
ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ. ﻣﺮﺩ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
ﻣﺮﮒ: ﺣﺘﻤﺎ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ…
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد …
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرااااا؟
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
پاشید بریم ...
ثواب یهویی
❤️ثواب یهویی❤️
رقم آخر شماره تماست چنده؟
واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست…
0=شهیدقاسم سلیمانی
1=شهید محسن حججی
2=شهید احمد مشلب
3=شهید بابک نوری
4=شهید حمید سیاهکالی مرادی
5=شهید جهاد مُغنیه
6=شهید هادی ذوالفقاری
7=شهید هادی طارمی
8=شهید عباس دانشگر
9=شهید ابراهیم هادی
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
داستان جهالت و هدایت
?❥✺﷽ ✺❥?
#قسمت_سوم
?راوی:امیرمنجر و یکی از دوستان ابراهیم
?♂نفس عمیقی کشید و گفت: ابراهیم … نمی دانید چطور ورزشکاری بود. توی فن لنگ استاد بود و لنگه نداشت. یکبار توی مسابقات کلوپ صدری پنچ مسابقه را پشت سر هم با نتیجه بالا برنده شد، در حالی که همه را با فن لنگ شکست داد.
?حتی وقتی من برای مسابقات می رفتم، در کنار من حاضر می شد و مثل یه مربی من را راهنمایی می کرد.
?حرفش را قطع کردم و گفتم: من شنیده ام ابراهیم برای هدایت امثال شما خیلی زحمت کشید. خیلی وقت گذاشت و….
?لحن صحبتش تغییر کرد. لبخندی زد و اشک در چشمانش جمع شد مکثی کرد و گفت: خدا می داند که برای هدایت من و امثال من چقدر زحمت کشید.
?بعد ادامه داد: من به خاطر رفقای بدی که در اطرافم داشتم، همیشه دنبال چاقو و چاقو کشی بودم. البته شرایط آن روزگار اینطور نبود من هم دست کمی از بقیه نداشتم.
?بارها به خاطر چاقو کشی زندان رفتم و ابراهیم به خاطر من سند گذاشت تا آزاد شوم. چقدر او را اذیت کردم بارها می شد که در گرما و سرما به جلوی منزل ما در محله ی دولاب می آمد و با من حرف می زد و نصیحت می کرد. بیشترین حرف او هم در مورد دعوا نکردن و …. بود.
?ما هم در اوج جوانی و جهالت بودیم و نمی فهمیدیم. اما ابراهیم این قدر برای ما وقت گذاشت تا این که مسیر زندگی ما تغییر کرد.
✳روز های انقلاب را فراموش نمی کنم. یک بار در زیر باران شدید آمده بود، درب منزل ما، سر تاپایش خیس شد، چقدر با من حرف زد.
?این که چاقو را کنار بگذار، سعی کن با مردم با آرامی صحبت کنی و دعوا نکنی و …. بیشترین نصیحت ابراهیم به ما این بود که یا به دنبال درس بروید، یا دنبال کار و زندگی.
♻#ادامه_دارد….
?سلام برا ابراهیم ۲