یامهدی

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

به چشمانمان باید شک کنیم ...

15 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

﷽

✍«ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.

✨در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است.

? بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی

با چشمانی که قرار است جمال زیبایِ امام زمانت را ببینی گناه نکن! شاید بزرگترین گناه ما، ندیدن اشک هایی باشد که او هر روز برای گناهانمان می ریزد…

تقصیرِ شما نیست که تصویر شما نیست
ما آینه ای پر شده از گرد و غباریم…

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

حکایتی جالب

11 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

﷽

حکایتی از ملانصرالدین!

✍می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.

چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد!

?این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

سه صافی قبل از حرف‌زدن

09 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

﷽

✍شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت: ” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟

گفت: “کدام سه صافی؟”

✅اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”

✅سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.

✅ بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است.
آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”

?بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

بسم‌الله بگو و برخیز

09 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

بسم‌الله الرحمن الرحیم

✍روزی خانمی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورده بود زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش نا امید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند. 

زن با دختر فلج خود نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه (علیها السلام) منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشک دمشقی مراجعه نماید تا این که روز عاشورا فرامیرسد و او می بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه (علیها السلام) در آنجاست می روند، از مردم شام می پرسد: اینجا چه خبر است؟ 

می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین (علیه السلام) است او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می بندد و به حرم حضرت می رود و به حضرتش متوسل می شود و گریه می کند تا به حدی که غش نموده و بی هوش برزمین می افتد در آن حال کسی به او می گوید: بلند شو و به منزل برو چون دخترت تنها است و خداوند او را شفاده داده است. زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می کند وقتی که به خانه می رسد درب منزل را می زند ناگهان با کمال تعجب می بیند که دخترش درب را باز می کند! 

مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شده و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم من گفتم: نمی توانم چون فلج شده ام آن دختر گفت: بگو بسم الله الرحمن الرحیم تا بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می کرد که شما درب را زدید. آن دختر ( حضرت رقیه) (علیها السلام به من گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین (علیه السلام) مسلمان شد. 

? داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم
به نقل از: سحاب رحمت۷۷۷

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

زیبایی انسان ...

08 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني


✅زیبایی انسان درچیست؟

✍روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند:
استاد زیبایی انسان در چیست؟

حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید اولی از طلا درست شده است و درونش زهر است و دومی کاسه ای گلی‌ست و درونش آب گوارا است ؛ شما کدام را می‌خورید ؟ شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را ..

 حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است . باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را …

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

یکی ما را می‌بیند

06 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

  ﷽

✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.

سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن، بالای درخت می روم و تو پایین درخت، مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت:

«هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ: او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.

?معارف اسلامی، شماره ۷۷

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

مهمان خدا 

06 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?داستانی زیبا و عارفانه

?ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ.
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»

 نظر دهید »

تا طلب مرا ندهی ...

06 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

﷽

? نپرداختن بدهی دیگران

✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند:
 عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.

شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه‌ی طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه‌ی طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.

?گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!

?برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج 13 

 نظر دهید »

گنه کرد در بلخ آهنگری...

02 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

#راز_مثلها???

?داستان ضرب‌المثل
?"گنه کرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدند گردن مسگری”

در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه‌ی آهنگران داستان‌های ایرانی تنش می خارید!
حاکم محلی، که از دست او به تنگ آمده بود نامه‌ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می‌کند!
پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می‌نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه‌ی تمرّد و سرکشی چیست!
حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می‌کنند؛ کبوتر نامه‌بر، بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می‌کند!
خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می‌خواند و اطرافش را خوب نگاه می‌کند و می‌بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه‌بر، هم که وظیفه شناس است و کار درست! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس، آهن می‌گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند!

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

الاغ کتا‌ب‌خوان

02 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?#تعلیم_بهلول_به_یکی_از_دوستان

شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت: من حاضرم به این الاغ قشنگ، خواندن بیاموزم. حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت: الحال که این سخن را می گوئی، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی، دستور می دهم تو را بکشند. آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست. حاکم ده روز برای این کار مهلت داد. آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد، حیران و سرگردان، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید. لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنایی با او داشت، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد. بهلول گفت: غم مدار، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور دستور می دهم، عمل کن. سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن. الاغ چون گرسنه است،‌با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم، باز او را گرسنه نگه‌دار و وقتی به مجلس حاکم رفتی، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر. روزی که پیش حاکم می روی، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار. آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت. چون الاغ کاملا گرسنه بود، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند، ناچار حاکم بر وعده‌ی خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .

الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

کندن گوشت امام حسین(ع)

02 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

کندن گوشت امام حسین(ع)

?شخصی نزد اقا محمد علی پسر وحید بهبهانی آمد و گفت: خواب دیدم گوشت تن امام حسین(ع) را به نیش دندان میکشم!
آن شخص ناشناس نزد او و او سر به زیر انداخت تامدتی و سر برداشت و گفت شما روضه خوانی؟
?گفت:آری
✅فرمود:آن را ترک کن یا اکتفا کن به همان که در کتب معتبره است زیرا این خواب نتیجه دروغ بستن به آن حضرت است.
?معجزات و کرامات امام حسین(ع)

 نظر دهید »

حلاج گرگ بودم!

30 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?داستان ضرب‌المثل

?«حلاج گرگ بودم!»

حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود.

از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت.

حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد.

خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد.

حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد.

باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت.

حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!»

حلاج گرگ بودن، معنی انجام کار بدون مزد است.

حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رایج بوده است.

 نظر دهید »

تله موش

29 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?#حکایتی_زیبا_از_کلیله_و_دمنه

?#تله_موش

موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد…ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »

?#کلیله_و_دمنه
 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج

 نظر دهید »
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

یامهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • سخن بزرگان
  • پند
  • پندها
  • داستان
  • کرونا
  • ازدواج
  • تلنگر
  • در محضر شهید
  • حکایت
  • راز مثلها
  • نهج البلاغه
  • تدبر در قرآن
  • تربیت فرزند

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس