داستان جهالت و هدایت
14 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني
?❥✺﷽ ✺❥?
✂قسمت_آخر
?راوی: امیر منجر و یکی از دوستان ابراهیم
?قاسم یکی دیگر از رفقای ما بود. او مثل من همیشه چاقو داشت و اهل دعوا بود. او هم صید ابراهیم شد. یعنی جاذبه و ایمان وجودی ابراهیم او را هم جذب کرد.
? او بهتر از من تغییر کرد. همراه ابراهیم به جبهه رفت و پله های صعود به سوی خدا را یکی پس از دیگری طی کرد. شنیدم که این اواخر فرمانده گردان شده بود که شهید شد.
?خدا همه شان را رحمت کند و ما را هم به آنها ملحق کند. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد ایشان این جملات را گفت و بلند شد. در حالی که حال منقلب و چشمانی بارانی داشت، خداحافظی کرد و رفت.
?سلام بر ابراهیم ۲