حق الناس
?❥✺﷽ ✺❥?
داستان: قسمت_اول
?راوی: محمد سعید صالح تاش
?منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی همکلاس بودم. در همسایگی ما منزل یک خانوادهی مهربان و محترم بود که با آن ها رفت و آمد داشتیم .
❇بعد فهمیدم که مادر این خانواده ،خالهی عباس هادی است .من و بردارم دو قلو بودیم و به خاطر عباس،با ابراهیم رفیق شدیم .
?هر بار که او را میدیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغ ما می آمد .خیلی ما را تحویل میگرفت. بعد متوجه شدم که با همه اینگونه است.
?هرکس یک بار با او برخورد داشت، شیفتهاش می شد. الان نزدیک به شصت سال از خدا عمر گرفته ام، از خدا تشکر می کنم که در طول زندگی بخصوص در چند سال اول جوانی ما، یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد.
?باور کنید ما با ابراهیم، معنی خوب بودن را فهمیدیم. ما با ابراهیم معنای انسانیت را فهمیدیم. تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است.
?فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیده اند. من با بسیاری از شهدای محل زندگی کردم. همگی انسان های بزرگی بودند، ابراهیم با هیچ کدوم قابل مقایسه نیست.
?یادم هست با ابراهیم رفتیم کوه، پای من همان اوایل کار پیچ خورد. ابراهیم من را روی کول خودش کشید و حرکت کرد! نمی دانید چقدر این مسیر طولانی و سخت بود.