حق الناس
?❥✺﷽ ✺❥?
داستان: قسمت_آخر
?راوی:محمد سعید صالح تاش
?️او در زمانی که حدود هفده سال داشت، آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگتر های ما این گونه نبودند!
?یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادن و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم.
⏰بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟!؟
?بی مقدمه گفت:《سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذره از حق الناس نمی گذره. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.》
بعد ادامه داد:《تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت می گیری خودت به دنبال پس دادن امانت باش.》گفتم: آقا ابراهیم من نوکرتم. چشم، راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت.
?سلام بر ابراهیم ۲