یامهدی

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مهمان خدا 

06 مرداد 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?داستانی زیبا و عارفانه

?ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ.
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»

 نظر دهید »

شکم گرسنه ایمان ندارد..

21 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

‍ #راز_مثلها??

?داستان ضرب‌المثل
✍شكم گرسنه ایمان ندارد

?#مورد استفاده:
به افرادی گفته می‌شود كه به تعهدات و قولهای خود عمل نمی‌كنند.

روزی روزگاری مردی كه از حج باز می‌گشت از كاروان خود جا ماند. وقتی هرچه گشت نتوانست كاروان خود را بیابد، فردی به او گفت: ساعتی قبل كاروانی را دیده كه از این جاده عبور می‌كردند. مرد بیچاره مسیر را در پیش گرفت و به سرعت شروع به دویدن كرد. هرچه دوید نتوانست كاروانی را ببیند. راه را گم كرد و خسته و گرسنه در بیابان ماند. هر لحظه آفتاب بیشتر بر صحرا می‌تابید و مرد تشنه‌تر و گرسنه‌تر می‌شد به حدی كه مرد مرگ را در نزدیكی خود می‌دید.

مرد در راه مانده دستهایش را رو به آسمان كرده و از خداوند كمك خواست. شیطان كه همیشه در كمین انسان‌های با ایمان هست در همان نزدیكی‌ها بود. سریع به سراغش رفت و گفت: شنیدم كه خیلی گرسنه و تشنه‌ای و كمك می‌خواهی من حاضرم به تو كمك كنم هرچه بخواهی برای تو حاضر كنم به شرط اینكه ایمان چندین ساله‌ات را به من بدهی.

مرد كه تازه از حج بازگشته بود و برای ایمانش چهل سال زحمت كشیده بود ابتدا قبول نكرد. ولی وقتی كمی گذشت و دید مرگ خیلی به او نزدیك است، به فكر راه چاره‌ای افتاد. سپس به شیطان گفت: شرط تو قبول است. شیطان با خود گمان كرد توانسته مرد دینداری را فریب دهد با خوشحالی تمام آبی گوارا و غذایی لذیذ برای مرد تهیه كرد و در اختیار او قرار داد آن وقت با لذت نشست و غذا خوردن مرد را تماشا كرد. مرد دیندار غذا و آب را كه خورد جانی دوباره گرفت، دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا شكرت!

شیطان كه توقع شكرگزاری او را نداشت، عصبانی شد و گفت: من آب و غذا برای تو فراهم كردم بعد تو از خدای خود سپاسگزاری می‌كنی مگر تو ایمانت را در ازای آب و غذا به من ندادی؟

مرد گفت: من گفتم تو چرا باور كردی؟ آن موقع من از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم. مگر نشنیده‌ای كه شكم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ شیطان فهمید كه با تمام زرنگی و فریب‌كاری، فریب یك مرد دیندار را خورد.

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

 نظر دهید »

حق الناس

21 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

داستان: قسمت_آخر

?راوی:محمد سعید صالح تاش

?️او در زمانی که حدود هفده سال داشت، آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگتر های ما این گونه نبودند!

?یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادن و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. 

⏰بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟!؟

?بی مقدمه گفت:《سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذره از حق الناس نمی گذره. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.》

بعد ادامه داد:《تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت می گیری خودت به دنبال پس دادن امانت باش.》گفتم: آقا ابراهیم من نوکرتم. چشم، راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت.

?سلام بر ابراهیم ۲

 نظر دهید »

حق الناس

21 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

?داستان: قسمت_دوم

?راوی: محمد سعید صالح تاش

♦اگر هر کسی جای او بود می گفت: تو بمان تا من برگردم، اما او، هم می خواست پاهایش قوی شود و هم نمی خواست رفیق نمیه راه گردد.

?یک دماغه ای هست به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد، انسان بدون بار هم خسته می شود. ابراهیم در آن مسیر من را روی دوش خود گرفت و بالا رفت. واقعا خجالت کشیدم، از طرفی به قدرت بدنی او آفرین گفتم. 

?رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازه اش تصویر آقا ابراهیم را نصب کرده. شبیه ماجرای کوه نوردی من، برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد. 

?خلاصه رفاقت ما با ابراهیم توی محل ادامه داشت. آن قدر که تمام فکر و ذکر من و بردارم در منزل، نام ابراهیم بود. پدر و مادرم نیز او را می شناختند.

?خوشحال بودند که پسرانشان با چنین شخصی رفت و آمد دارند. به جرات می گویم که ما دین و اعتقادات را با ابراهیم شناختیم .

#ادامه_دارد….

?سلام بر ابراهیم ۲

 نظر دهید »

حق الناس

16 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

داستان: قسمت_اول

?راوی: محمد سعید صالح تاش

?منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی همکلاس بودم. در همسایگی ما منزل یک خانواده‌ی مهربان و محترم بود که با آن ها رفت و آمد داشتیم .

❇بعد فهمیدم که مادر این خانواده ،خاله‌ی عباس هادی است .من و بردارم دو قلو بودیم و به خاطر عباس،با ابراهیم رفیق شدیم .

?هر بار که او را می‌دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغ ما می آمد .خیلی ما را تحویل می‌گرفت. بعد متوجه شدم که با همه اینگونه است.

?هرکس یک بار با او برخورد داشت، شیفته‌اش می شد. الان نزدیک به شصت سال از خدا عمر گرفته ام، از خدا تشکر می کنم که در طول زندگی بخصوص‌ در چند سال اول جوانی ما، یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد.

?باور کنید ما با ابراهیم، معنی خوب بودن را فهمیدیم. ما با ابراهیم معنای انسانیت را فهمیدیم. تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است.

?فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیده اند. من با بسیاری از شهدای محل زندگی کردم. همگی انسان های بزرگی بودند، ابراهیم با هیچ کدوم قابل مقایسه نیست.

?یادم هست با ابراهیم رفتیم کوه، پای من همان اوایل کار پیچ خورد. ابراهیم من را روی کول خودش کشید و حرکت کرد! نمی دانید چقدر این مسیر طولانی و سخت بود.

 نظر دهید »

داستان جهالت و هدایت

14 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

✂قسمت_آخر

?راوی: امیر منجر و یکی از دوستان ابراهیم

?قاسم یکی دیگر از رفقای ما بود. او مثل من همیشه چاقو داشت و اهل دعوا بود. او هم صید ابراهیم شد. یعنی جاذبه و ایمان وجودی ابراهیم او را هم جذب کرد.

? او بهتر از من تغییر کرد. همراه ابراهیم به جبهه رفت و پله های صعود به سوی خدا را یکی پس از دیگری طی کرد. شنیدم که این اواخر فرمانده گردان شده بود که شهید شد.

?خدا همه شان را رحمت کند و ما را هم به آن‌ها ملحق کند. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد ایشان این جملات را گفت و بلند شد. در حالی که حال منقلب و چشمانی بارانی داشت، خداحافظی کرد و رفت.

?سلام بر ابراهیم ۲

 نظر دهید »

تلنگر

13 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?زن و شوهری داخل تاکسی شدند. پس از دقایقی راننده تاکسی به مرد گفت: به خانمتون بگید رژش را عوض کند. من از این رنگ خوشم نمی آید.

?مرد عصبانی شد و یقه راننده را گرفت و چندین فحش نثار راننده کرد و به او گفت: چرا به ناموس مردم نگاه می کنی مگه خودت ناموس نداری رنگ رژ خانم من به تو چه ربطی دارد؟

?راننده لبخندی زد و گفت: اگر به من ربطی ندارد پس برای کی آرایش کرده است اگر برای شما بود که در خانه این کار را می کرد.

?مرد یقه راننده را ول کرد و خشمش را فرو برد بعد یه دستمال به همسرش داد تا رژش را پاک کند.

 نظر دهید »

داستان جهالت و هدایت

13 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

#قسمت_چهارم

?راوی:امیر منجر و یکی از دوستان ابراهیم

✨من هم که اهل کار نبودم. برای همین خودش دست به کار شد و در حوزه هنری که تازه آغاز به کار کرده بود مرا مشغول کرد. خلاصه ابراهیم قبل از شهادت ما را مشغول کار و کاسبی کرد و خودش رفت.

⚡ابراهیم رفت و داغ او برای همیشه در دل ما ماند. کمی مکث کرد و اشک هایش را پاک نمود و ادامه داد: ابراهیم را خدا فرستاد تا دست ما را بگیرد.

?‍♂من الان در خدمت یکی از پیشکسوتان و قهرمانان کشتی کشور کار می‌کنم به جوان ترها آموزش می دهم اما در کنار کار، همیشه برای آن ها از ابراهیم می گوییم. این که در کنار کشتی چگونه به مردم خدمت کنید و سعی کنید مانند ابراهیم بنده واقعی خدا باشید. 

❇البته مثل من زیاد بودند. کسانی که ابراهیم برای آن ها وقت گذاشت و نتیجه گرفت. حمد الله مرادی کسی بود که در ۶۲ کیلومتری کشتی آزاد حریف نداشت.

?در ایام انقلاب همه می گفتند که او را در تیم ملی خواهیم دید. اما او با ابراهیم رفیق شد کشتی را کنار گذاشت و رفت جبهه و عاقبتش به شهادت ختم شد .

♻#ادامه_دارد….

?سلام بر ابراهیم ۲

 نظر دهید »

داستان جهالت و هدایت

12 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

#قسمت_سوم

?راوی:امیرمنجر و یکی از دوستان ابراهیم

?‍♂نفس عمیقی کشید و گفت: ابراهیم … نمی دانید چطور ورزشکاری بود. توی فن لنگ استاد بود و لنگه نداشت. یکبار توی مسابقات کلوپ صدری پنچ مسابقه را پشت سر هم با نتیجه بالا برنده شد، در حالی که همه را با فن لنگ شکست داد.

?حتی وقتی من برای مسابقات می رفتم، در کنار من حاضر می شد و مثل یه مربی من را راهنمایی می کرد.

?حرفش را قطع کردم و گفتم: من شنیده ام ابراهیم برای هدایت امثال شما خیلی زحمت کشید. خیلی وقت گذاشت و….

?لحن صحبتش تغییر کرد. لبخندی زد و اشک در چشمانش جمع شد مکثی کرد و گفت: خدا می داند که برای هدایت من و امثال من چقدر زحمت کشید.

?بعد ادامه داد: من به خاطر رفقای بدی که در اطرافم داشتم، همیشه دنبال چاقو و چاقو کشی بودم. البته شرایط آن روزگار اینطور نبود من هم دست کمی از بقیه نداشتم.

?بارها به خاطر چاقو کشی زندان رفتم و ابراهیم به خاطر من سند گذاشت تا آزاد شوم. چقدر او را اذیت کردم بارها می شد که در گرما و سرما به جلوی منزل ما در محله ی دولاب می آمد و با من حرف می زد و نصیحت می کرد. بیشترین حرف او هم در مورد دعوا نکردن و …. بود.

?ما هم در اوج جوانی و جهالت بودیم و نمی فهمیدیم. اما ابراهیم این قدر برای ما وقت گذاشت تا این که مسیر زندگی ما تغییر کرد.

✳روز های انقلاب را فراموش نمی کنم. یک بار در زیر باران شدید آمده بود، درب منزل ما، سر تاپایش خیس شد، چقدر با من حرف زد.

?این که چاقو را کنار بگذار، سعی کن با مردم با آرامی صحبت کنی و دعوا نکنی و …. بیشترین نصیحت ابراهیم به ما این بود که یا به دنبال درس بروید، یا دنبال کار و زندگی.

♻#ادامه_دارد….

?سلام برا ابراهیم ۲

 نظر دهید »

داستان جهالت و هدایت

09 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

?❥✺﷽ ✺❥?

#قسمت_دوم

?راوی:امیر منجر و یکی از دوستان ابراهیم

?سراغش را از برخی دوستان گرفتم . می خواستم خودش را ببینم و از حرف هایی که پشت سرش بود مطمئن شوم.

?در مسجد او را دیدم. سلام احوال پرسی کردیم و با تعجب گفتم: شما آقای…..هستید!؟ با تکان دادن سر تاییدکرد و گفت: بفرمایید.

?کمی مکث کردم و خوب چهره اش را برانداز کردم. گرد پیری بر سر و صورتش نشسته بود. اما هم سن و سال ابراهیم به حساب می آمد و اخلاق و رفتارش با توصیفاتی که شنیده بودم جور در نمی آمد!

?شنیده بودم که ابراهیم هادی بارها به خاطر او سند گذاشته بود تا از زندان آزاد شود. شنیده بودم که از افراد چاقو‌کش و … بوده و ابراهیم را با کارهایش بسیار اذیت کرده، اما حالا ….

?این بنده خدا چندین سال است که نماز اول وقت و جماعتش ترک نمی شود. ایشان حتی نماز صبح خودش را در مسجد و به جماعت می خواند.

?از لحاظ شغلی هم باشگاه ورزشی دارد و برای ورزش جوانان محل خیلی زحمت کشیده. او از افراد هیئتی و مذهبی محل است و مورد اعتماد بسیاری از اهالی است لذا نمی‌دانستم که بحث با ایشان را از کجا آغاز کنم. گفتم: می‌خواهم در مورد ابراهیم هادی با هم صحبت کنیم.

♻#ادامه_دارد…..

?سلام بر ابراهیم ۲

 نظر دهید »

داستان جهالت و هدایت

06 تیر 1399 توسط طيبه ميرحسيني

#قسمت_اول

? راوی: امیر منجر و یکی از دوستان ابراهیم

?ابراهیم برای برخی رفقایش خیلی دل می سوزاند و تلاش می کرد .برای آن ها که در تفکرات دوران جهالت طاغوتی غرق بودند.

?اما برخی تعصبات قومی و محله ای در برخی جوان های بی سواد و ورزشکار محل،باعث شده بود که متاسفانه دعوا و چاقوکشی در جوان ها زیاد دیده شود .

?‍♂ابراهیم رفیقی داشت به نام محمد .فرهنگ خانواده او با اهالی محل ما تناسبی نداشت اما چندین بار با ابراهیم تمرین کرده و حتی به زورخانه حاج حسن آمده بود .

?او کشتی‌گیر موفقی در باشگاه ابومسلم بود او ابراهیم را دوست داشت ،مثل دیگر کسانی که با یک برخورد با او دوست می شدند .

?محمد در مسابقات قهرمانی خوش درخشید و مسافر مسابقات جهانی کانادا شد قبل از عزیمت ،به دعوت ابراهیم به زور خانه حاج حسن آمد .

⏰ساعتی بعد از تمرین ،من و علی نصرالله راهی زورخانه شدیم .همین که می خواستیم وارد شویم،با صدای فریاد ابراهیم مواجه شدیم ! او داد می زد :《من رو بزنید ،اما با ممد کاری نداشته باشید. او مهمون ماست و…》

?همین که وارد شدیم ،دیدیم سه نفر از همین جماعت جاهل ،چاقو به دست منتظر فرصت حمله هستند! محمد هم پشت ابراهیم پناه گرفته بود. ابراهیم هم داد می زد و…

?من تا وارد شدم یکی از آن ها را گرفتم و چاقو را از دستش خارج کردم .علی نصرالله هم به همین صورت و نفر آخر هم با حمله ابراهیم روی زمین افتاد.

❇آن ها بعد از کتک خوردن فرار کردند .محمد از ابراهیم خداحافظی کرد و رفت .این محمد آن سال قهرمان مسابقات جهانی شد .

?بعدها پله های پیشرفت را یکی پس از دیگری طی کرد تا این که در سال های اخیر ،کسوت سر مربی تیم ملی کشتی فرنگی را عهده دار شد.او محمد بنا ،یکی از قهرمانان ملی ما شد.

♻#ادامه_دارد…..

?سلام بر ابراهیم ۲

 نظر دهید »
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

یامهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • سخن بزرگان
  • پند
  • پندها
  • داستان
  • کرونا
  • ازدواج
  • تلنگر
  • در محضر شهید
  • حکایت
  • راز مثلها
  • نهج البلاغه
  • تدبر در قرآن
  • تربیت فرزند

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس